واژه های که زندگی را از من دزدیدند
یه روزی یه جای توی یه بحثی به یه نفر گفتم ازت متنفرم،نه تنها از تو بلکه از هر ادمی به تو ربط داره،چرا؟ چون من نقطعه ضعفش میدونستم بهم گفته بود طرد شدن و دوست داشته نشدن کابوسش بود ،از من فقط میخواست مثل بقیه نباشم ولی من بد تر از همشون بودم همه آدم های که توی عمرش ملاقات کرده بود، اونها ادعا نداشتن،ولی من داشتم همیشه خدا ادعا داشتم از بقیه ادم ها بهترم مهربون ترم انسان ترم ولی من فقط یه ترسو بودم،ترس از مورد قبول واقع نشدن داشتم، من شجاعت نداشتم جاهای خودم باشم نقاب ادم خوبه از رو صورتم بردارم،همیشه خواستم ادم خوبه باشم،گزاره دختر خوب هر جای با من بود و من خوشحال بودم هیچ وقت از نقطه امن خودم بیرون نیومدم که مبادا این نقاب بیوفته و منم بشم یکی مثل بقیه،خیلی تاوان ها دادم خیلی جاها به خاطرش باختم، مقصر همه باخت های که دادم و هنوزم دارم تاوانش پس میدم خودمم با افکار غلطم۰
یک دوست عزیز بهم گفت اینکه من زندگی خودم به بطالت میگزرونم همیشه یک دردی با منه و روح من میخوره فظیلت و اصالت من نیست ،درست میگفت بجا میگفت من سالهاست اسیر خودم هستم و افکار خودم،من یک ترسوام که اسمش را به عنواین گوناگون رنگ کردم تا برای رنج هایم توجیع داشته باشم من هیچ وقت نفهمیدم که درد کشیدن از یه رنج مشخص هزار برابر بهتر است از هزاران درد خود ساخته است۰
همه عمرم اسیر این افکارم بودم بهترین روز های زندگیم از دست دادم، از همه مهم تر احساسم بود،من احساساتم از دست دادم پشت گزاره دختر خوب اخه هیچ دختر خوبی عاشق نمیشه هیچ دختر خوبی دوست نداره یارش بغل کنه و دست در گردن اون بندازه هیچ دختر خوبی از حقش دفاع نمیکنه،یه دختر خوب همیشه خودش فدا میکنه فقط میگه چشم تا همه ازش راضی باشن:)
- ۰ نظر
- ۲۵ دی ۰۲ ، ۰۴:۲۱