هر آدم یک داستان
وقت غروب با ماشین از میان روستا های اطراف میگذشتیم،هیچ کدوم از روستا ها شبیه پسابندر نیستن و برای من سفر نکرده جالب،آدم ها مشغول زندگی هستن از نظر من یک آدم فقط یه آدم نیست یک داستانه یک کتاب هر کدومشون یه داستانی زندگی کردن عاشق شدن عاشقشون شدن،روز های خوب داشتن،روز های بد داشتن و همچنین روز های معمولی۰
وقتی به مطب دکتر رسیدم کنارم یه پسر جوان نشسته بود که مادر زاد یک دستش از مچ تشکیل نشده بود نگاهش نکردم تا من هم مثل بقیه کسانی که در مطب دکتر نشسته بودن حس بدی بهش منتقل نکنم که مدام اصرار داشت دستش را زیر شال بلوچی اش پنهان کند ولی من از دست های که لاک قرمز زده بودم شرمنده شدم در حالی که من در داشتن دست و اون در نداشتنش نقشی نداشتیم درست مثل ادریس در کتاب "و کوهستان به طنین آمد"ادریس بعد از سفر ب افغانستان و دیدن وضع مردم از جنگ از اسایش و آرامشی که داشت متنفر شده بود و این در حالی بود اون در مهاجرتش به امریکا خیلی کوچک بود نقشی نداشت و برای داشتن آن زندگی شب و روز زحمت کشیده بود
زندگی برای هر آدمی یک داستان میزاره جلوش و تو اجباراً باید همون داستان ادامه بدی برای یکی خوب وبرای دیگری بد و برای یکی دیگر خیلی بد ۰۰۰